loading...

Content extracted from http://panjerah.blog.ir/rss/?1581193507

بازدید : 961
جمعه 11 ارديبهشت 1399 زمان : 4:24

قبل‌ها تنها که می‌ماندم در خانه، برایم آغاز لحظه‌های درخشان تکی با خودم بود. بیشترش را کتاب می‌خواندم. چای می‌گذاشتم، می‌نشستم در بالکن بارانی، کف دستم را می‌چسباندم به گرمای لیوان و باران می‌خورد به شانه‌هایم، به صفحات کتاب روی پایم و کاغذها چین می‌خورد و من که عاشق کتاب‌هایم بودم، فکر می‌کردم می‌ارزد. هیچ‌لحظه‌ای دیگر شبیه این اوقات نمی‌شود. امشب که ایستاده بودم در آشپزخانه‌ی تنگ آپارتمان، فکر کردم بالأخره تنهایی. می‌خواهی با آن چه‌کار کنی؟ اگر اگر پرسه نزنی بیهوده در یک‌تکه جای محصور این گوشی؟ می‌خواهی کمی‌با خودت فقط تنها بمانی؟ می‌خواهی با آن چه‌کار کنی؟ خسته،بی‌نهایت خستگی، تمام جانم را گرفته که هیچ اصلاً بدون این‌که هنوز سراغ فکرکردن بروم، از من خواست که بخواب. خانه خنک است و ساکت و تاریک. تا صداهای دیگر بلند نشده، یک‌گوشه بخواب. بسیار غمگین شدم. نشستم گوشه‌ی آشپزخانه، خستگی‌هایم را جمع کردم، دست کشیدم به سرشان، لبخند عذرخواهانه‌ای زدم و با نگاهی ناچار فکر کردم من باید برای تو بنویسم.

قصه‌های من و مام‌بزرگ (۲۴)
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 24
  • بازدید کننده امروز : 18
  • باردید دیروز : 192
  • بازدید کننده دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 218
  • بازدید ماه : 1033
  • بازدید سال : 41982
  • بازدید کلی : 56367
  • کدهای اختصاصی